دختری با کوله بار خاطرات

رد خاطره ها

واژه های خسته

 

کمی تنها کمی بی کس ،

کمی از یادها رفته ،

خدا هم ترک ما کرده ،

خدا دیگر کجا رفته ؟

نمیدانم مرا آیا گناهی هست ؟

که شاید هم به جرم آن ؛

غریبی و جدایی هست



رو سنگ قبرم بنويس اينجا مجال گريه نيست ...

هرکي مي خواست گريه کنه بهش بگو اون ديگه نيست



من اعتقاد دارم

اندازه دوست داشتن مهم نیست

کیفیتش مهمه:

همیشه یک دونه

دوست داشته باشیم ولی مردونه....



تنهایی و دلتنگیت را پیش فروش نکن ،

فصلش که برسد به قیمت میخرند !



خوتو برای دیگران آروم ورق بزن....

چون اگه تموم شدی میرن سراغ دیگری...

من زود تمام شدم....

با این دل پر ترک

هربار که خودما ورق میزنم

صدای شکستن می آید.....

دیگر دیوار ها به آه های من..

ومن..

به نگاه های سرد آنها عادت کرده ام...



در قمار زندگی عاقبت ما باختیم

بس که تکخال محبت بر زمین انداختیم



ای آسمون کبود

واسه همه بود واسه ما نبود؟؟؟؟



برگ از درخت خسته می شه

پاییز فقط یه بهانه است



كسي هست آغوشش را،

شانه*هايش را

به من قرض بدهد .!

تا يك دل سير گريه كنم؟!

بدون هيچ حرف و سوال و جواب و دلداري و نصيحتي؟



فاتحه اي چو آمدي بر سر خسته اي بخوان

لب بگشا که مي دهد لعل لبت به مرده جان



میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی



این غصه های لعنتی

ازخنده دورم میکنند

این نفس های بی هدف

زنده به گورم میکنند

چه لحظه های خوبیه

ثانیه های اخره

فرشته مردن من

من و از اینجا میبره

چه اعتراف تلخیه

تارسیدن ته خط

وقت خلاصی از هوس

وای دنیا بیزارم ازت



به جای تاج گل بزرگی

که بعد از مرگم برای تابوتم می آوری،

شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن



صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد

سکوت را نوازش می دهند

و جای خالی آدم های شب نشین را

با نگاهی معصومانه پر می کنند

ببین اندام تنهاییم را

که در لحظه های خاکستری

در انتظار طلوع خورشید است



ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد

که امشب با ناله ای بغض آلود بر دیار این دل خسته

اشک می ریزد



زندگی زيباست زشتی ‌های آن تقصير ماست

در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست

زندگي آب رواني است روان مي‌گذرد.......

آنچه تقدير من و توست همان می ‌گذرد



این ها را نمینویسم تا دلت برایم بسوزد...

مینویسم تا دل سوخته ام ارام بگیرد



خداوندا آمدنم باتو بود

و رفتنم نیز با تو

پس چرا تلخ ساخته ای

بگو که حکمتت چیست برایم



به روزها دل مبند،

روزها به فصل که میرسند رنگ عوض میکنند.

با شب بمان

شب گرچه تاریک است و ترسناک

ولی همیشه یک رنگ می ماند



تمام چیزی که باید از زندگی آموخت,

تنها یک کلمه است,

"می گذرد" ولی دق می دهد تا بگذرد



سخت است هنگام وداع
آنگاه که در میابی
جشمانی که در حال عبورند
پاره ای از وجود تورا نیز با خود می برند



خدایا گرتو درد عاشقی را میکشیدی تو هم زجر جدائی را به تلخی میچشیدی اگر چون من به مرگ آرزویت میرسیدی پشیمان میشدی از اینکه عشق را آفریدی




تنهــــــــایی ام را دوســــــــــت دارم

بوی پــــاک نجـــابــــت میـــدهد...


ما دوتا از تبار بي كسانيم واسه دل خودمون مينويسم تا شايد احساسمون و اينجا خالي كنيم ولي ديگه خسته شديم از اين همه تكراري بودن خدايا اخه تا كي بايد باشيم بدونه تغيير و تكراري





زندگی حکایت مرد یخ فروشی
است که از او پرسیدند چند
فروختی گفت : نخریدند تمام شد.



من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند،

و مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛

اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز و مانعی بین آنها

وجود نخواهد داشت.



ایـن دَردی کِــه مَــن مـی کِشــم، دَرد ِ بـی تــو بــودنــ نیستـــ

تـــاوان بـــا تـــو بـــودن استـــ



بــه مــن تکيــه کــن!

مــن تمــام هستــي ام را

دامني مي کنــم تــا تــو ســرت

را بــر آن بنــهي!



اگـــَر دلـــتــَنــگــی کــَم آوردی غــُصــه نــَخــُور!

مــَن بـــه جــــآی هــَر دویـــِمـــآن دلـــتــــَنــگـِـتــَـم



آرزویم برایت این است : در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن ، آرام قدم برداری برای

زندگی کردن.



دیروزمان که گم شد ، فردایمان هم که پیدا نیست ، پس امروز پیداها را گم نکنیم .



دلمان که می گیرد ، تاوان لحظه هایی است که دل می بندیم .



نـتــرس از هجــــــوم حـضــــــــورم

چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ



مکانی برایت بهتر از دل ندارم

تنگی اش رابه مهربانی خودت ببخش.



حکایت آن مرد را شنیده ای که

نزد طبیب رفت و از غم بزرگی که در دل داشت

گفت.

طبیب به او گفت :

به میدان شهر برو ،

آنجا دلقکی هست ،

آنقدر تورا میخنداند تا غمت از یادت برود .

مرد با چشمی اشکبار،

لبخند تلخی زد و گفت:

من همان دلقکم



ممنون كه نمى پرسى حالت چطور است

تا مجبور نشوم دروغ بگويم كه

خوبـــــــم



نصیحتم نکن

تو چه می دانی از حال و روز کسی که

دیگر هیچ نگاهی دلش را نمی لرزاند

[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 23:46 ] [ mobina ] [ ]

مستی و راستی

 


مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون

قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…

زن اون رو می کشه کنار و همهچیو تمیز می کنه…

صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان

تظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده …

مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …

که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست …

من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…

زود بر می گردم پیشت عشق من

دوست دارم خیلی زیاد….

مرد که خیلی تعجب کرده بود

میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس

و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی …

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…

من ازدواج کردم…

سلامتی همه ی مردای پاک

[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 23:21 ] [ mobina ] [ ]

واکنش مرد



                 

 

اگر زني رنگ شاد بپوشد

 

 رژ لب بزند

 

 و كلاه عجيب و غريبي سرش بگذارد

 

 شوهرش با اكراه او را با خودش به كوچه و خيابان مي برد.

 

ولي اگر كلاه كوچكي بر سرش بگذارد

 

كت و دامن خياط دوز تن كند

 

شوهرش با كمال ميل او را بيرون مي برد

 

و تمام مدت به زني كه لباس رنگ شاد پوشيده و كلاه عجيب و غريب سرش گذاشته و رژ لب زده است

 

خيره مي شود.

 

 

 

 

 

بالتيمور بيكن

[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 19:51 ] [ mobina ] [ ]

لبخند چرا!؟

 

 

 

هر بار که دوربین میگفت :

 -         لبخند

 اشک می ریخت

 آرایش گونه هایش به سرخی لاله می زد و

 سایه ی پلک هایش به کبودی مشت

 

 نمی دانم لبخند های کج شده ی اطرافیانش

 به لباس گشاد عروسیش بود                                                 

 یا

 کوچکی سنش و کوتاهی قدش

 مقابل مردی 50 ساله

 که با لرزش دست هایش

 تور عروس را بر می داشت

 

 

[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:40 ] [ mobina ] [ ]

می خواهم برگردم

 

 

می خواهم برگردم به دوران کودکی ام 

 آن روز ها که عشق تنها در آغوش مادر بود

 و بلند ترین نقطه ی زمین شانه های پدر

 تنها دردم زانو های زخمی ام بود

 تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم

 و معنای خداحافظی فقط تا فردا بود

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:44 ] [ mobina ] [ ]

باغچه ی نو مبارک

 


 

 

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت
گرفته

 

 

  به جاش یه زخم همیشگی به قلبت
هدیه داده زل بزنی

 

 

و به جای اینکه لبریز کینه
نفرت بشی

 

 

 

 

حس کنی هنوزم دوسش
داری

 

 

 

 

چه قدر سخته دلت بخواد سرتو
باز به دیوار تکیه بدی

 

 

 

 

که یـک بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له بشه

 

 

 

 

چه قدرسخته تو خیالت ساعتها
باهاش حرف بزنی

 

 

 

 

اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز
سلام نتونی بهش بگی

 

 

 

 

چه قدر سخته وقتی پیشته
سرتو بندازی پایین و آروم اشک بریزی

چون دلت براش تنگ شده، اما آروم اشکاتو
پاکنی تا متوجه نشه...

چون حتما فکر می کنه دیوونه ای!

چه قدر سخته وقتی
پشتـت بهشه

دونه های اشک صورتت رو خیس کنه


اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز دوسش داری

چه
قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگران ببینی

و هزار بار تو خودت بشکنی و اون
وقت زیر لب آروم بگی

گل من باغچه نو مبارک

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:9 ] [ mobina ] [ ]

جواب

 
 
 
 
 
جواب سلام را با علیک بده ،


 جواب تشکر را با تواضع،


 جواب کینه را با گذشت،


 جواب بی مهری را با محبت،


 جواب ترس را با جرأت،


 جواب دروغ را با راستی،


 جواب دشمنی را با دوستی،


 جواب زشتی را به زیبایی،


 جواب توهم را به روشنی،


 جواب خشم را به صبوری،


 جواب سرد را به گرمی،


 جواب نامردی را با مردانگی،


 جواب همدلی را با رازداری،


 جواب پشتکار را با تشویق،


 جواب اعتماد را بی ریا،


 جواب بی تفاوت را با التفات،


 جواب یکرنگی را با اطمینان،


 جواب مسئولیت را با وجدان،


 جواب حسادت را با اغماض،


 جواب خواهش را بی غرور،


 جواب دورنگی را با خلوص،


 جواب بی ادب را با سکوت،


 جواب نگاه مهربان را با لبخند،


 جواب لبخند را با خنده،


 جواب دلمرده را با امید،


 جواب منتظر را با نوید،


 جواب گناه را با بخشش،

 و





 هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار ...

 مطمئن باش هر جوابی بدهی

 یک روزی

 یک جوری

 یک جایی
 به تو باز می گردد ...
[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:3 ] [ mobina ] [ ]

وقتی کسی را دوست دارید

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن

 

به او باعث شادی و آرامشتان می شود

 

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که

 

 هستید، احساس امنیت می کنید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش،

 

 ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در

 

 کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، تحمل

 

دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

 

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیبا

ترین

 

 منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون

 

 او زیستن برایتان دشوار است.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات

 

 عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای

 

 خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را

 

 که متعلق به اوست، دوست دارید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست

 

 می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

 

 

 

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن

 

 مجددش لحظه شماری می کنید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از

 

خواسته های خود برای شادی او بگذرید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او

 

 بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر

 

 جایی بروید فقط او در کنارتان باشد.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه

 

 برایش احترام خاصی قائل هستید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان

 

 آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند.

 


وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما
زیبا

ترین و

 

 بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه

 

 می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و

 

 محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.

 

 


وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.

 

 

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان

 

 هم احساس بهاری بودن دارید.

 


به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 14:52 ] [ mobina ] [ ]

هدیه ی پر دردسر

 

خواستم برای جشن تولد نامزدم هدیه‌ای بفرستم به همین خاطر از خانم خوش پسندی که یکی از همکارانم بود خواستم تا از مغازه جنب اداره یک جفت دستکش بسیار اعلا انتخاب کند تا برایش بفرستم … پس از خرید، خانم خوش پسند هم برای خود یک جفت شورت انتخاب کرده و پس از اینکه هر دو بسته‌بندی آماده شد پول را به صاحب مغازه دادیم و هنگام تحویل غافل از اینکه شاگرد خرازی بسته‌ها را اشتباهی داده، یعنی بسته دستکش را به خانم و بسته شورت را به من داده، من با اطمینان خاطر آن را باز نکردم و به منزل آمدم و نامه‌ای به خیال خود با انشا خوب برای نامزدم نوشتم و دستکش‌ها را برای او فرستادم …

وقتی نامه به دست او می‌رسد در حضور پدرش بسته را باز می‌کند و دو عدد شورت را در آن می‌بیند و چون نامه را می‌خواند می‌بیند چنین نوشته‌ام:

سرکار علیه مهری خانم عزیز

با تقدیم این نامه خواستم کمال معذرت خود را از ارسال این هدیه ناقابل که نمونه‌ای از محبت خالصانه من نسبت به شماست خواسته باشم و ضمناً یقین بدانید که هرگز تاریخ تولد شما از ذهن من محو نمی‌شود.

این هدیه مختصر را مخصوصا بدین منظور انتخاب نمودم که یقین دارم شما احتیاج خاصی به آن دارید و هرگز بدون پوشیدن آن به مهمانی نمی‌روید. البته این یک جفت نمونه را با انتخاب خانم همکارم خریده‌ام و ایشان به من اطلاع دادند که شما نوع کوتاه‌تر آن را می‌پسندید.

چنانچه ملاحظه می‌فرماید در انتخاب آن دقت کافی به کار رفته که خوش رنگ و ظریف و چسبان باشد. خانم خوش پسند خود یکی از این نمونه‌ها داشت و به من نشان داد و به خواهش خودش چند بار در مقابل من آن‌ها را امتحان کرد.

عزیزم چقدر آرزو داشتم که آن را برای اولین بار که استفاده می‌کنی در مقابل خودم باشد، ولی یقین دارم تا دیدار آینده دست‌های فراوانی آن را لمس خواهند کرد. در هر حال امیدوارم که هنگام پوشیدن و درآوردن آن مرا به خاطر داشته باشی.

البته اندازه واقعی آن را به خوبی نمی‌دانستم لیکن مطمئن هستم که هیچ کس بهتر از خودم به اندازه تقریبی آن واقف نیست. ضمناً اگر هم تنگ و چسبان باشد بهتر است چون پس از چند بار استفاده گشاد و به اندازه خواهد شد.

عزیزم خواهش می‌کنم شب جمعه آینده آن را در مهمانی خانه عموجان بپوشی تا
زیبایی آن را به چشم خود ببینم. ضمناً لازم می‌دانم این نکته را هم به عرض برسانم به عقیده من بهتر است برخلاف سابق که به هرجا می‌رسیدی فوراً آن را در‌می‌آوردی چنین کاری را تکرار نکنی زیرا تکرار این عمل آن را گشاد خواهد کرد و ممکن است در مجالس مهمانی بر اثر گشاد شدن بیافتد و موجب شرمندگی تو بشود.

در خاتمه امیدوارم با قبول این هدیه ناقابل که با کمال ادب تقدیم می‌شود این افتخار را داشته باشم با قلب پر از ارادت چند بوسه آبدار بر آن نثار نمایم.

با تقدیم احترام - نامزدت

در روز بعد نامه‌ای با بسته به دستم رسید که در آن حلقه نامزدی را پس فرستاده و نوشته بود خدا رحم کرد که با کمال ادب تقدیم کرده بودی اگر بی‌ادبی بود چه می‌شد؟ بهتر است آقای با ادب مرا به فراموشی بسپاری …

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 12:30 ] [ mobina ] [ ]

ليلي،رفتن است

 

 

خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.
خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی.
لیلی های نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.

[ سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, ] [ 23:58 ] [ mobina ] [ ]